سلام مثل همیشه هر هفته مسابقه هفتگی داریم و باید به سوال پاسخ بدهید و جواب خود را در نظر ها بگذارید و نفرات برنده اسمشان را در صفحه اصلی قرار می دهم
سوال : در فیلم شهر موشها 2 نام دوست صمیمی صورتی چه بود ؟
- ۰ نظر
- ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۲۳
سلام مثل همیشه هر هفته مسابقه هفتگی داریم و باید به سوال پاسخ بدهید و جواب خود را در نظر ها بگذارید و نفرات برنده اسمشان را در صفحه اصلی قرار می دهم
سوال : در فیلم شهر موشها 2 نام دوست صمیمی صورتی چه بود ؟
در یک باغ زیبا و بزرگ ، گربه پشمالویی زندگی می کرد .او تنها بود . همیشه با حسرت به گنجشکها که روی درخت با هم بازی می کردند نگاه می کرد .
یکبار سعی کرد به پرندگان نزدیک شود و با آنها بازی کند ولی پرنده ها پرواز کردند و رفتند .
پیش خودش گفت : کاش من هم بال داشتم و می توانستم پرواز کنم و در آسمان با آنها بازی کنم .
دیگر از آن روز به بعد ، تنها آرزوی گربه پشمالو پرواز کردن بود .
آرزوی گربه پشمالو را فرشته ای کوچک شنید . شب به کنار گربه آمد و با عصای جادوئی خود به شانه های گربه زد .
صبح که گربه کوچولو از خواب بیدار شد احساس کرد چیزی روی شانه هایش سنگینی می کند .وقتی دو بال قشنگ در دو طرف بدنش دید خیلی تعجب کرد ولی خوشحال شد
خواست پرواز کند ولی بلد نبود .
از آن روز به بعد گربه پشمالو روزهای زیادی تمرین کرد تا پرواز کردن را یاد گرفت البته خیلی هم زمین خورد .
روزی که حسابی پرواز کردن را یاد گرفته بود ،در آسمان چرخی زد و روی درختی کنار پرنده ها نشست
وقتی پرنده ها متوجه این تازه وارد شدند ، از وحشت جیغ کشیدند و بر سر گربه ریختند و تا آنجا که می توانستند به او نوک زدند . گربه که جا خورده بود و فکر چنین روزی را نمی کرد از بالای درخت محکم به زمین خورد .
یکی از بالهایش در اثر این افتادن شکسته بود و خیلی درد می کرد
شب شده بود ولی گربه پشمالو از درد خوابش نمی برد و مرتب ناله می کرد .
فرشته کوچولو دیگر طاقت نیاورد ، خودش را به گربه رساند .
فرشته به او گفت : آخه عزیز دلم هر کسی باید همانطور که خلق شده ، زندگی کند . معلوم است که این پرنده ها از دیدن تو وحشت می کنند و به تو آزار می رسانند . پرواز کردن کار گربه نیست . تو باید بگردی و دوستانی روی زمین برای خودت پیدا کنی .
بعد با عصای خود به بال گربه پشمالو زد و رفت
صبح که گربه پشمالو از خواب بیدار شد دیگر از بالها خبری نبود . اما ناراحت نشد .
یاد حرف فرشته کوچک افتاد . به راه افتاد تا دوستی مناسب برای خود پیدا کند .
به انتهای باغ رسید . خانه قشنگی در آن گوشه باغ قرار داشت . خودش را به خانه رساند و کنار پنجره نشست .
در اتاق دختر کوچکی وقتی صدای میو میوی گربه را شنید ، با خوشحالی کنار پنجره آمد . دختر کوچولو گربه را بغل کرد و گفت : گربه پشمالو دلت می خواد پیش من بمانی . من هم مثل تو تنها هستم و هم بازی ندارم . اگر پیشم بمانی هر روز شیر خوشمزه بهت می دم .
گربه پشمالو که از دوستی با این دختر مهربان خوشحال بود میو میوی کرد و خودش را به دخترک چسباند.
روزی روزگاری ، دختری مهربان در کنار باغ زیبا و پرگل زندگی می کرد ، که به ملکه گل ها شهرت یافته بود .
چند سالی بود که او هر صبح به گل ها سر می زد ، آن ها را نوازش می کرد و سپس به آبیاری آن ها مشغول می شد .
مدتی بعد ، به بیماری سختی مبتلا شد و نتوانست به باغ برود . دلش برای گل ها تنگ شده بود و هر روز از غم دوری گل ها گریه می کرد .
گل ها هم خیلی دلشان برای ملکه گل ها تنگ شده بود ، دیگر کسی نبود آن ها را نوازش کند یا برایشان آواز بخواند .
روزی از همان روزها ، کبوتر سفیدی کنار پنجره اتاق ملکه گل ها نشست . وقتی چشمش به ملکه افتاد فهمید ، دختر مهربانی که کبوتر ها از او حرف می زنند ، همین ملکه است ، پس به سرعت به باغ رفت و به گل ها خبر داد که ملکه سخت بیمار شده است .
گل ها که از شنیدن این خبر بسیار غمگین شده بودند ، به دنبال چاره ای می گشتند . یکی از آن ها گفت : « کاش می توانستیم به دیدن او برویم ولی می دانم که این امکان ندارد ! »
کبوتر گفت : « این که کاری ندارد ، من می توانم هر روز یکی از شما را با نوکم بچینم و پیش او ببرم . »
گل ها با شنیدن این پیشنهاد کبوتر خوشحال شدند و از همان روز به بعد ، کبوتر ، هر روز یکی از آن ها را به نوک می گرفت و برای ملکه می برد و او با دیدن و بوییدن گل ها ، حالش بهتر می شد .
یک شب ، که ملکه در خواب بود ، ناگهان با شنیدن صدای گریه ای از خواب بیدار شد .
دستش را به دیوار گرفت و آرام و آهسته به سمت باغ رفت ، وقتی داخل باغ شد فهمید که صدای گریه مربوط به کیست ، این صدای گریه غنچه های کوچولوی باغ بود .
آن ها نتوانسته بودند پیش ملکه بروند ، چون اگر از ساقه جدا می شدند نمی توانستند بشکفند ، در ضمن با رفتن گل ها ، آن ها احساس تنهایی می کردند .
ملکه مدتی آن ها را نوازش کرد و گریه آن ها را آرام کرد و سپس به آن ها قول داد که هر چه زودتر گل ها را به باغ برگرداند .
صبح فردا ، گل ها را به دست گرفت و خیلی آهسته و آرام قدم برداشت و به طرف باغ رفت ، وقتی که وارد باغ شد ، نسیم خنک صبحگاهی صورتش را نوازش داد و حال بهتر پیدا کرد ، سپس شروع کرد به کاشتن گل ها در خاک .
با این کار حالش کم کم بهتر می شد ، تا اینکه بعد از چند روز توانست راه برود و حتی برای گل ها آواز بخواند .
گل ها و غنچه ها از اینکه باز هم کنار هم از دیدار ملکه و مهربانی های او ، لذت می بردند خوشحال بودند و همگی به هم قول دادند که سال های سال در کنار هم ، همچون گذشته مهربان و دوست باقی بمانند و در هیچ حالی ، همدیگر را فراموش نکنند و تنها نگذارند.
موشی در خانه صاحب مزرعه تله موش دید به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد همه گفتند تله موش مشکل توست به ما ربطی ندارد ماری در تله افتاد و زن مزرعه دار را گزید از مرغ برایش سوپ درست کردند گوسفند را برای عیادت کنندگان سربریدند گاو را برای مراسم ترحیم کشتند و در این مدت موش از سوراخ دیوار نگاه می کرد و به مشکلی که به دیگران ربط نداشت فکر می کرد .
سیمرغ و زال |
|
سام نریمان، امیر زابل و از پهلوانان سر آمد ایران زمین بود ولیکن فرزندی نداشت . سالها گذشت و خداوند به وی فرزندی داد . کودکی سفید و سرخ و زیبا رو ولیکن با موهای سفید همچون موهای پیرمردان . کسی جرات نمی کرد که این خبر را به سام برساند ، تا اینکه دایه کودک که زنی شیردل بود به نزد سام رفت و گفت : این روز بر سام فرخنده باشد که آنچه از خداوند می خواستی به تو عطا کرد . بیا و فرزندت را ببین که تمامی اندام او زیبا است و هیچ زشتی در او نخواهی دید ، تنها همانند آهو موی سفید دارد . ای پهلوان بخت تو اینگونه بود و نباید دلرا غمگین کنی . |
|
سام از تختش فرود آمد و بسوی نوزاد رفت . موهای کودک همانند پیران سفید بود . کسی تا حالا چنین چیزی ندیده و نشنیده بود . پوست تنش سرخ و موهایش همچون برف بود . وقتی فرزند را اینگونه دید از جهان ناامید شد و از سرزنش دیگران ترسید . روی به آسمان کرد و گفت : ای خدای بزرگ من چه گناهی مرتکب شده ام که بچه ای همچون اهریمن با چشمان سیاه و موهای سفید داده ای . اگر بزرگان از این بچه بپرسند چه بگویم . همه بر من خواهند خندید و با این ننگ چگونه می توانم در این دیار زندگی کنم . این کلمات را با خشم بر زبان آورد و از آنجا بیرون رفت . دستور داد که کودک را از آن سرزمین دور کنند . کودک را بدامن کوه البرز بردند ، همانجایی که لانه سیمرغ در آن بود . کودک را آنجا رها کردند و برگشتند . آن طفل بیچاره که تفاوت سیاه و سفید را نمی دانست و پدرش او را از مهر محروم کرده بود مورد عنایت و توجه پرودگار قرار گرفت . کودک شب و روز بدون پناه در آنجا بود و گاهی انگشت دستش را می مکید و زمانی گریه می کرد . و زمانی که جوجه های سیمرغ گرسنه شدند ، سیمرغ به پرواز در آمد . کودکی شیرخوار بر زمین دید که جامه ای به تن نداشت و گرسنه بود و خاک زمین دایه او بود . خداوند مهر کودک را بر دل سیمرغ انداخت و سیمرغ از خوردن بچه گذشت و از آسمان فرود آمد و او را نزد بچه هایش برد . زمان زیادی گذشت و آن کودک، جوانی برومند شد . کاروانیان گهگاهی جوانی سفید موی بر کوه و کمر می دیدند . آوازه جوان در همه جهان پراکنده شد و این خبر به گوش سام نریمان هم رسید .
|
این مجموعه براساس کتاب های کمیک استریپ نویسندۀ بلژیکی «ادگار پیِر جیکوبز» که در 1946 برای اولین بار آن را به چاپ رساند ساخته شده است.
او دوست و همکار «هرگه» Hergé خالق «تن تن و میلو» بود، و در شکل گیری داستانهای «تن تن در کنگو»، «تن تن در آمریکا»، « لوتوس آبی» وچند اثر دیگر او را یاری داده بود.
در یکی از مجلههای تن تن که در تاریخ 26 سپتامبر 1946 از زیر چاپ درآمد، شخصیتهای کاپیتان «فرانسیس بلیک» از سرویس اطلاعاتی بریتانیا، و نیز دوست او پروفسور «فیلیپ مورتیمر»، فیزیکدان برجسته، و حتی دشمن آنها سرهنگ «اولریک» به عنوان پس زمینه و یا حمایت از شخصیتهای اصلی معرفی شدند. بنابراین جیکوبز شروع به نوشتن داستانهایی بر مبنای این سه شخصیت اصلی و تقابل آنها با یکدیگر کرد. قهرمان اصلی ماجراها، پروفسور فیلیپ ادگار آنگوس مورتیمر، یک دانشمند فیزیکدان هستهای است که در حوزۀ اختراعات علمی، بسیار جلوتر از زمان خود است. مورتیمر یک نجیب زادۀ بریتانیایی اسکاتلندی تبار است. دوست و محافظ او کاپیتان فرانسیس پرسی بلیک افسر ویلز از MI5 متولد آکسفورد است که در سرویس امنیتی بریتانیا کار میکند. بلیک استاد تغییر قیافه است، او حتی میتواند مورتیمر را نیز فریب دهد. درگیری آنها با آنتاگونیست اصلی داستان، سرهنگ اولریک، بر سر سلاح مرموزی که مورتیمر اختراع کرده است به عرصۀ تحقیقات پلیسی و ضد جاسوسی و جنگ سرد در آن زمان کشیده شد. هیچ چیز در مورد گذشتۀ نظامی سرهنگ اولریک شناخته شده نیست. تعدادی از روزنامه نگاران بیهوده سعی در پی بردن به رمز و راز زندگی او کردند، اما هیچ یک از آنها تاکنون موفق نشدهاند.
پس از مرگ جیکوبز در سال 1987، سری جدید کتابهای او توسط دو تیم مجزا از هنرمندان و نویسندگان نوشته، چاپ و منتشر شد. بر همین اساس در 1997 یک مجموعۀ انیمیشنی تلویزیونی نیز تحت عنوان «بلیک و مورتیمر» در26 قسمت تولید شد، که تا 13 داستانِ آن بر اساس کتابهای موجود و 4 قسمت آن کاملاً جدید است. همچنین ماجراهای علمی تخیلی با موضوعاتی مانند سفر در زمان، آتلانتیس و... وارد داستانها شدند.